شهید محمدحسین نظری

شهید محمدحسین نظری
تاریخ تولد: 1349/06/29
تاریخ شهادت: 1369/04/11
محل شهادت: ایرانشهر

 نوع ایثار: شهید  
 نام: محمدحسین نام خانوادگی: نظری
 نام پدر: علیقلی نام مادر: –
 تاریخ تولد:۱۳۴۹/۰۶/۲۹ تاریخ شهادت: ۱۳۶۹/۰۴/۱۱
 وضعیت تاهل: مجرد دین و مذهب: اسلام-شیعه
 نحوه شهادت: – عملیات: –
 محل شهادت:ایرانشهر محل تولد: فارس-داراب
 محل دفن: – مسئولیت در جبهه:-
 تحصیلات: ابتدایی رده اعزام کننده: پاسدار وظیفه

متن وصیت نامه این شهید در اختیار سامانه قرار ندارد؛ در صورت اطلاع لطفا با ما در ارتباط باشید.

خاطرات

محمد حسین نظری
حنای شهادت(حنای خون)
خاطره ای از زبان مادر شهید که با چشمان اشکبار تعریف میکرد: در زمانی که شهید محمد حسین به آخرین مرخصی قبل از شهادت خود به داراب آمده بود روزی رو به من کرد و گفت راستی مادر در منطقه سیستان و بلوچستان که من خدمت می‌کنم بلوچها حناهای خیلی خوبی دارند و خیلی قشنگ روی دستان خود با حنا نقش می زنند این حنا به قدری خوش رنگ است و نقش هایی که روی دستان خود می‌کشند به حدی زیبا هست که هر زمان من آن را روی دستان بلوچ ها می دیدم دلم می خواست تا ان حناها را بخرم و برای شما و خواهرانم بیاورم ولی نمی دانستم شما دوست دارید یا نه؟ مادر شهید جواد داد خوب میخریدی پسرم اگر این قدر خوب است که تعریفش می کنی حتما از آن حناها بخر و برای من بیاور شهید لبخندی زد و سری تکان داد و گفت چشم این بار که آمدم حتماً برایتان می آورم و سعی می کنم که از بهترین نوع هایی که وجود دارد برای شما تهیه کرده و به سوغات بیاورم مادر شهید ادامه داد: به زودی مرخصی او تمام شد و بعد از خداحافظی مفصل و حلالیت طلبیدنی که دل همه خانواده را ریش و نگرانی می‌کرد به محل خدمت خود بازگشت و چیزی نگذشت که خبر شهادت او و آوردن پیکر او به داراب را به ما دادند زمانی که با پیکر او روبه‌رو شدم سرخی خونی که بر بدن و صورت او خشکیده بود همچون همان نقش حنایی بود که قول داده بود برایمان بیاورد شهید به راستی که بهترین نوع حنا را انتخاب کرد و زیباترین نقش عالم هستی را برگزیده بود و بر رخسار پیکر خود نقش زده و برای همه مردم سوغات آورده بود.
راوی:مادر شهید
_________
«جلوه‌های روحانیت شهدا قبل از شهادت»
شهدا از مدت‌ها قبل از شهادت جلوه ای روحانیتی از خود نشان می‌دادند که واقعاً عجیب بود و به حدی بارز بود که اکثر دوستان و اطرافیان او متوجه آن می‌شدند و به قول بچه‌های جبهه و جنگ “نور بالا می زدند” یکی از این جلوه ها که خود بنده (راوی) در چندین دوست شهیدم شخصا شاهد آن بوده ام این بود که آنها از چندی قبل از شهادت خود گویا از شهید شدن خود باخبر می شدند به همین خاطر روی رفتار آنها اثر می گذاشت به طوری که دوستان تا آن رفتار را می دیدند به هم می گفتند فلانی داره نور بالا میزنه شهید محمد حسین نظری هم دقیقاً همین گونه رفتار را در قبل از شهادتش از خود بروز می داد در آخرین مرخصی قبل از شهادتش که به داراب آمده بود روزی به سراغ من آمد و گفت قاسم اگر میشود به بهانه ای بچه های تیم را جمع کن تا من همه آنها را ببینم
توضیح: اینکه ما در مرحله خود تیم فوتبالی داشتیم که در دسته دوم فوتبال شهر بازی می کردیم و من(راوی) سرمربی تیم بودم و شهید نظری که از اعضا و بنیانگذار آن تیم بود.
در زمانی که شهید از من خواست بچه ها را جمع کنم تیم در استراحت بود و مسابقه یا تمرینی نداشتیم در کمال تعجب از او پرسیدم تیم تو استراحته و بچه ها هر یکی یک جا هستند جمع کردن شان مشکله حالا چرا می خواهی همه آنها را ببینی؟ شهید گفت می دانی من می خواهم با همه بچه‌ها تیم و دوستانم خداحافظی کنم و از آنها حلالیت بطلبم با دلخوری گفتم این چه حرفیه میزنی پسر انشاالله میروی و باز هم به مرخصی می آید و باز تو را می بینیم شهید با اصرار خاصی گفت نه خواهش می کنم همه را جمع کن تا من بتوانم همه را ببینم آخه آخه میدونی اونجا که من میروم اوضاع طور دیگری هست همه فکر می‌کنند جنگ تمام شده و دیگر خدمت و سربازی ساده و آسان شده است ولی نمی دانی در منطقه سیستان چه خبر است همین چند روز قبل از اینکه به مرخصی بیام چند تا از هم رزمی هایم و دوستانم به دست اشرار و قاچاقچیها گلوله باران شدند و پرپر شدند خوب من هم به همان محل دارم برمیگردم جایی که برگشتنم دست خودم نیست. من در حالی که از روحیه او نگران شده بودم و حرکات او را با حرکات دیگر دوستان که شهید شده بودند در ذهنم مقایسه می‌کردم در حالی که نگرانی خود را پنهان می کردم با خنده گفتم نترس بابا بادمجان بم آفت نداره حسین لبخندی به رویم زد و با لحن دوستانه و همیشگی آهسته پرسید حالا بچه‌ها را خبر می کنی جواب دادم باشه همین امروز سعی می کنم همه را خبر کنم اگر جور شد سعی می کند تیمی پیدا کنم و یک بازی دوستانه ترتیب بدهم تا هم یک بازی کرده باشیم هم همه بچه ها را یکی جمع کرده باشیم بعد از دادن آن قول از او سوال کردم حسین تو را چه می شود تو که اینجوری نبودی و همیشه سرزنده و شوخ بودی ای این بار چی شد که اینگونه حرف می زنی و حرکات و رفتارت طور دیگری شده است حسین جواب داد میدانی قاسم به دلم خورده که این بار دیگر زنده بر نمی گردد و در همین سری که بر میگردم توسط اشرار شهید می شوم و این بار به کسی نگفتم آخه نخواستم خانواده و دوستان را نگران کنم تو هم فعلاً صدایش را در نیاورد تا به موقع بازی ترتیب داده شد حسین همه بچه‌های تیم دوستان خود را دید با آنها خداحافظی کرد و از همه حلالیت طلبید به طوری که همه دوستان که به واسطه شوخ طبعی و صمیمی بودن او را زیاد دوست میداشتند نگران او شده و با چشمان اشکبار از وی خداحافظی کردند ۱۵ روز از بازگشت شهید به محل خدمتش گذشته بود که مسئول تعاون سپاه داراب به سراغ من آمد و به عنوان اولین نفر که صمیمی ترین دوست او بودم و از شهادت محمدحسین و آوردن پیکر او باخبر کرد تا مقدمات و خبر کردن خانواده‌ها مراسم تشییع پیکر او را فراهم کنم مراسم انتقال پیکر توسط دوستان زیاد او برگزار شد
راوی:قاسم اکبریان(دوست صمیمی شهید)

    درصورت هرگونه سوال و راهنمایی با شماره زیر تماس حاصل فرمائید
    ۰۹۱۷۱۳۰۱۷۴۸

    Leave a Reply