شهید صمد فرخ زادیان

شهید صمد فرخ زاده
تاریخ تولد: 1344/10/16
تاریخ شهادت: 1364/11/27
محل شهادت: فاو - ام القصر

 نوع ایثار: شهید  
 نام: صمد نام خانوادگی: فرخ زادیان
 نام پدر: خداداد نام مادر: –
 تاریخ تولد:۱۳۴۴/۱۰/۱۶ تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۷
 وضعیت تاهل: مجرد دین و مذهب: اسلام-شیعه
 نحوه شهادت: – عملیات: والفجر ۸
 محل شهادت:فاو – ام القصر محل تولد: فارس-داراب
 محل دفن: – مسئولیت در جبهه:-
 تحصیلات: سیکل – راهنمایی رده اعزام کننده: پاسدار وظیفه

یادداشت های شهید والامقام صمد فرخزادیان

بسم الله الرحمن الرحیم

 

روزها پس از روزها می گذشت، سختی و رنج آموزش را به جان و دل می خریدیم. رزمهای شبانه را در در هوای سرد مارون، که در ۷۵ کیلومتری اهواز بود، می گذراندیم. شبها و روزها آموزش می دیدیم و این ما را سخت به کارمان امیدوار می کرد. امیدمان این بود که با این همه سختی و درد حتما عملیاتی را در پیش خواهیم داشت. روزها همچون باد می گذشت و هر چه به عملیات نزدیکتر می شدیم، شور و حال و معنویتش بچه ها را در بر گرفته بود.

درسهای استاد بنایی معنویتی دیگر به خیمه گاه بچه ها داده بود. بدرستی می دیدم که روزهای موعود که فرمانده تیپ وعده داشت، می رسید. غروبی دستور جمع کردن خیمه ها را از مارون دادند، سر تا پای وجودمان را شادی و خیالمان را صحنه عملیات در بر گرفته بود. سوار اتوبوس هایی که از قبل برایمان آماده کرده بودند، می شدیم و به مقصد نامعلومی حرکت می کردند. هر یک از خود می پرسید: اینها کجا می روند؟ و…

بالاخره بعد از طی مسافت ۶ الی۷ ساعته، در ۳۵ کیلومتری خرمشهر پیاده شدیم. آن شب به هر سختی بود، گذراندیم. و وقتی صبح شد، ما فهمیدیم کجا آمدیم. مقر آموزشی المهدی به ما صبح بخیر می گفت. هر کس به کس دیگر می گفت که: باز هم آموزشی! دستور خیمه ها را به ما دادند، در هر پنجاه متر یک خیمه بنا کردیم. بعدا فرمانده گروهان گفت: که چند روزی اینجا هستیم، ولی خبر از آموزشی نیست. باز هم تسلی قلب بود، چون دیگر فکری وجود پر از اشتیاق ما را فرا نمی گرفت، جز آماده عملیات شدن. تقریبا ۳ الی ۴ روز در ۳۵ کیلومتری خرمشهر بودیم. در این چند روز هر شب دعا و نیایش، خیمه سی نفری ما را گرم نگه می داشت. یک شب یادم نمی رود که بچه ها از بس گریه کردند، میل غذا را از وجودشان برده بود. آن شب دوستان یکی یکی همدیگر را بغل می گرفتند و دقیقه ها و ساعت ها گریه می کردند. وجودشان را سر تا پا خدا گرفته بود.

آن شب یکی از دوستان خوابی دیده بود که دوست دارم، در این خاطرات آن را بازگو کنم. چون خواب از عالم جسمی بیرون است. این را بگویم که وقتی تعریف می کرد وجودش را شعف و خوشحالی در بر گرفته بود، که بازگو کردن آن با لکنت زبان همراه بود. و این خواب را در آن روز برای من تعریف کرد.

خواب از این قرار بود که می گفت: در عالم خواب دیدم که یکی از اقوامم بچه کوچکی داشت، که مرده بود و برای دفنش به قبرستان آمده بود و عجیب زاری می کردند.از قضا من هم همان روز از آنجا می گذشتم، که دیدم اینطور ماجرایی است. من هم برای همدردی با آنها بر سر قبر این بچه رفتم و فاتحه ای خواندم و دیده ای گریان کردم. همین طور که گریه می کردم، دیدم حضرت محمد(ص) از راه رسید، به پدر و مادر آنها گفت: چرا گریه می کنید؟ شما مگر به روز قیامت ایمان ندارید؟! آنها از ایمان کافی برخوردار بودند، جواب آری را به حضرت رسول(ص) دادند و حضرت رسول در جواب آنها گفت: پس همه ما باید آماده مرگ شویم. در همین حول و احوال بود که دیدم زمین به لرزه درآمد. من که قبلا شنیده بودم هنگام نزول سوره زمین و آسمان به لرزه در می آید، به همان خیال دست به پشت کمر حضرت رسول(ص) برده و گفتم: یا محمد(ص) بلند شو، که می خواهد سوره نازل شود. او با جواب متینی به من گفت: که ناراحت مباش، این از نزول آیه نیست. بلکه حضرت صاحب(ع) می خواهد ظهور کند. در همین حال بودم که از خواب بیدار شدم.

تعریف تمام شده بود. ولی سکوت سر تا پایم را گرفته بود. و گفتم خدایا؛ چقدر عجیب است! پس از تاملی که کردم. گفتم: برادرم چه کار کردی که این خواب را دیدی. با کمی نه، نه کردن، گفت: دوست عزیزم؛ من روز قبل از آن خواب، از صبح تا عصر صلوات فرستادم.

من با کسب اجازه از برادر عزیز و با تمنا و خواهش، آن خواب را برای دیگر دوستانی که در خیمه بودیم، تعریف کردم. .هنگام تعریف سکوت مرگباری خیمه را فرا گرفته بود. فقط صدای جرق و جریق پلاستیک روی خیمه، سکوت را می شکست! بعد از لحظاتی تعریف دیدگان بچه ها را پر از اشک می دیدم.

آن شب، عجیب شبی بود. از روحانی دعوت کرده بودند که صیغه عقد حورالعین را برای ما بخواند و آن هم قبول کرده بود. دوستان ورقه ای را با نوشته های زیبا، شفاعت نامه ای را تهیه کرده بودند، همه امضاء کردند. مضمون شفاعت نامه این بود که اگر هر کس شهید شد، بقیه دوستان را شفاعت کند.آن روحانی که برای صیغه عقد آمده بود با نوشتن آن شفاعت نامه، موافقت کرد و خود او در پایین ورقه امضاء نمود.

خواب از چشم بچه ها برده بود و تا نیمه های شب، بچه ها به سینه زنی و نوحه خوانی مشغول بودند. احمد که یکی از دوستان با وفای من بود، آن شب می لرزید و گریه می کرد. هر چه به او گفتم: احمد چی شده؟چرا می لرزی؟ او در جواب من فقط گریه می کرد و جمله هایی زیر لب زمزمه می کرد، که تکه هایی از آن جمله ها هنوز در ذهنم نقش بسته. یکی از جمله هایش این بود که می گفت:”برادر صمدجان، امیدوارم خدا ما را قبول کند، از دنیا سیر شده ام، دنیا همچون قفسی است که دور مرا گرفته است.”این جمله ها را قبلا هم می گفت. ولی آن شب با حالت عجیبی این جملات را ادا می کرد. شب با همه طولانی اش سپری و صبح شد. صبحگاه را در خیمه برگزار کردیم و بعد از صبحانه صدای پیک گردان بلند بود که می گفت: برادران فرمانده دسته ها در خیمه فرمانده گردان جمع شوند. با شنیدن این خبر پوتین های خود را پا کردم و به خیمه فرماندهی رفتم. فرمانده با کمی تامل، نقشه ای را در کف خیمه پهن کرد. فهمیدیم که می خواهد نقشه عملیات را برای ما تشریح کند. جای نیروها، جای عملیات، جای غیرو و مسایل دیگر. کم کم توجیهات نقشه را به پایان رسانید. با صورتی پر از شوق و اشتیاق از خیمه بیرون آمدیم. در راه که به خیمه های خود مراجعه می کردیم، مسئول تبلیغات به ما گفت مهمات را بیایید و تحویل بگیرید. و لحظه لحظه ها از خوشی و خرمی بیشتر لبریز می شد.

(عملیات بدر- ۱۳۶۴/۵/۱۳)

متن زندگی نامه و خاطرات این شهید در اختیار سامانه قرار ندارد؛ در صورت اطلاع لطفا با ما در ارتباط باشید.

    درصورت هرگونه سوال و راهنمایی با شماره زیر تماس حاصل فرمائید
    ۰۹۱۷۱۳۰۱۷۴۸

    Leave a Reply