شهید اصغر معلم
تاریخ تولد: 1342/10/10
تاریخ شهادت: 1364/11/27
محل شهادت: -

 نوع ایثار: شهید  
 نام: اصغر نام خانوادگی: معلم
 نام پدر: علی نام مادر: –
 تاریخ تولد: ۱۳۴۲/۱۰/۱۰ تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۷
 وضعیت تاهل: – دین و مذهب: اسلام-شیعه
 نحوه شهادت: – عملیات: –
 محل شهادت: –
محل تولد: فارس-داراب
 محل دفن: – مسئولیت در جبهه:-
 تحصیلات: – رده اعزام کننده: پاسدار

متن وصیت نامه این شهید در اختیار سامانه قرار ندارد؛ در صورت اطلاع لطفا با ما در ارتباط باشید.

شهید اصغرمعلم

ایشان با بنده نسبت خاله زاده دارند بنده و ایشان قیافه هایمان خیلی شبیه به همدیگر بود و بارها به منزل ما می آمدند و من هم به منزل ایشان می رفتم و عکس های یادگاری زیادی باهم گرفته ایم اینقدر به هم شباهت داشتیم که اغلب مردم ما را باهم اشتباه می گرفتند. هر دو ما پاسدار بودیم یک روز بنده در دادسرای داراب حفاظت آنجا بودم و ایشان هم شیفت بعد از من بود که دیدم یک نفر یک جلد اسلحه کلت آورد و گفت اصغر جان این جلد اسلحه که قبلا از تو گرفته بودم برایت آوردم و من هم چون می دانستم که ایشان بنده را با اصغر اشتباه گرفته است خود را لو ندادم و گفتم باشه بده به من و من گرفتم و بعدا که اصغر آمد جریان را به او گفتم و جلد را به ایشان دادم و ایشان هم به من گفتند محمد خیلی ها من را هم باتو اشتباه می گیرند و به من می گویند آقای خرم چطوری و به جای شما با بنده احوالپرسی می کنند تا اینکه به جبهه رفتم و ایشان در گردان کمیل بودند و من هم از بهداری در عملیات والفجر۸ باهم بودیم که مدتی بعد از هم جداشدیم و ایشان با قایق با احمد بنی اسدپور و مجیدعبدالله زاده خداحافظی کردند و به طرف خلیج فارس که یک سه راهی آبراهی بود و به فاو وصل می شد رفتند و اتفاقا من فردا صبح رفتم به طرف اصغر و دیدم که در یک سنگر پدافندی که رو به روی ما بود روی انبوهی از پوکه ضدهوایی نشسته گفتم دیشب کجا بودی گفت محمد همین پوکه ها تشک من بود و چند لحظه ای روی همین پوکه ها استراحت کرده ام و بعد از یک ساعتی که باهم بودیم گفت چون گردان کمیل خط شکن است من باید با گردان بروم گفتم اگر رفتی جلو لباس عراقی یادت نرود گفت قبلا دو دست آورده ام ولی برای ما کوچک است.و خلاصه اصغر با گردان کمیل برای خط شکنی و حمله رفت و در همان عملیات به درجه رفیع شهادت رسید که من هم در موقع شنیدن خبر شهادت  او خیلی دلگیر شدم که جچرا من نیز شهید نشده ام.

راوی: محمد خرم

من با شهید اصغر معلم در یک روستا متولد شدیم دست روزگار ما را پس از چندین سال باز هم در کنار همدیگر قرار داد و ما شدیم دو دوست جداناپذیر .اصغر فردی قوی بنیه با اعتقادات دینی زیاد بود در مسائل مدیریت بسیار توانا بود مسئول آموزش نظامی بچه ها بود.از یکی از عملیاتها در شلمچه بود . بچه ها یک گودالی شکل قبر درست کرده بودند که جای بیش از یک نفر نبود. هر کسی می رفت در آنجا دعا می خواند ،استغاثه می کرد و با خدای خودش راز و نیاز و زمزه می کرد . یک شب یکی از بچه ها بعد از عملیات او را دیده بود که بلند بلند دعا می کند و از خدای خودش درخواست می کند که او را قبول کند آمد و به من گفت بروید اصغر را بیاورید که سکته خواهد کرد و از بین خواهد رفت خیلی بلند از خدا طلب مغفرت می طلبید و چنان گریه می کرد که من ترس دارم که از بین برود و من بلند شدم بروم و ایشان را بیاورم .برادرش عبدالحمید که او هم شهید شده گفت نگذارید کسی کاری به کارش داشته باشد او همیشه کارش این است نترسید هیچ چیزی نمی شود.شهید به نسبت انجام فرایض دینی بسیار مقید بود و بخصوص روی صله ارحام بسیار تاکید داشت ۰روزی به من گفت علی بیا برویم روستای زیرآب من شنیده ام وقتی کودک بوده ام مادرم شیر کاملی نداشته و پیرزنی هست که مرا در کودکی شیر داده برویم به ایشان سر بزنیم من گفتم بیا و بگذر این موضوع مال چندین سال است اصلا تو فکر میکنی او زنده باشد.تازه از جبهه آمده بودیم گفت اگر نیایی من خودم تنها میروم ما حاضر شدیم همراه ایشان برویم ، با موتور سیکلت با اصغر رفتیم، دیدیم شخصی که ایشان می گفت زنده است رفتیم نشستیم او هدیه ای هم با خودش آورده بود و به پیرزن داد او بعد از خداحافظی از آن پیرزن می گفت حالا آرام شدم . او با همه خوش برخورد بود با وجودی که کارش آموزش نظامی بود باز بچه ها دوستش داشتند و به او احترام می گذاشتند.

راوی: علی خرم

در وصف شهید اصغر معلم باید بگویم او روحیه عجیبی داشت و در انجام دادن صله ارحام زبانزد فامیل بود حتی به همسایگان نیز سر میزد.یک شب از جبهه برگشته بود شئ دستش بود و میخواست او را پرتاب کند به طرفی ،اتفاقا آن شئ به صورت مادرم خورد شهید خیلی ناراحت شد و خیلی گریه کرد.حتی مادرم هرچه میگفت اشکالی ندارد اما او خیلی ناراحت بود و می گفت پدر و مادر اشخاص خیلی عزیزی هستند . شهید به خواندن قرآن و دعا به ویژه دعای سمات علاقه خیلی خاصی داشت به مراسم عزاداری امام حسین علیه السلام علاقه زیادی داشت و خود نیز گاهی نوحه می خواند او شهید مجید حامدی را زیاد دوست داشت و همیشه آنها باهم بودند .یک شب در بین دعای سمات بلند شد و به بیرون رفت من به او گفتم چه شده  گفت من احساس عجیبی دارم و رفت چند ده متر دورتر و شهید حامدی نیز با او رفت.او به مجید می گفت من داخل قبری که برای خودم درست کردم می خوابم و تو برای من تلیقین بخوان و اصغر به شهید مجید حامدی می گفت فرض کن من مرده ام و مراسم تدفین را برایم انجام بده او به شهادت علاقه زیادی داشت و همیشه دعا می کرد اگر قرار است امشب کسی شهید شود از خدا می خواست که او باشد . یک روز فرمامنده گردان شهید سرفراز آمد به من گفت بیا دست برادرت را بگیر و برو از بس علاقه به شهادت دارد مطمئن باش آخر شهید می شود اصغر در بسیاری از عملیات ها شرکت داشت.در عملیات تنگه چذابه،فتح المبین،عملیات در ذبیدات،والفجر ۸،در کنار اروند رود بودیم عملیات والفجر ۸ بود فرمانده گردان بچه ها را جمع کرد یکی یکی به آن ها سفارش های لازم را کرد در شب عملیات بچه ها حال عجیبی داشتند  و تمامی بچه ها حنا بسته بودند شوق و ذوق زیادی داشتند می گفتند امشب شب عروسی ماست در محلی که عملیات می شد باید با قایق می رفتیم آن طرف آب عراقی ها در آن طرف اروند دژ درست کرده بودند و ضدهوایی را بطرف آب و زمین گرفته بودند و تیراندازی می کردند بالاخره به هر صورت که بود رفتیم آن طرف آب ، خط اول فتح شد  ما مجروح شدیم ما را به پشت جبهه بردند و به بیمارستان منتقل کردند پس از پانسمان و درمان برگشتیم جبهه اما عملیات تمام شده بود و بسیاری از بچه ها شهید شده بودند . من شب شهادت اصغر خواب دیدم که فرمانده گردان شهید سرفراز که اولین نفری بود که شهید شد آمد پهلوی من و گفت آمده ام اصغر را ببرم من هم التماس کردم که من را هم ببرید گفت شما روزی دیگر.

راوی:اکبر معلم

 

    درصورت هرگونه سوال و راهنمایی با شماره زیر تماس حاصل فرمائید
    ۰۹۱۷۱۳۰۱۷۴۸

    Leave a Reply